صفحات

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

به یاد دکتر فریدون فرخزاد

دوست اش دارم. همه ی دوستان می دانند که  چه اندازه شیفته ی دکتر فریدون فرخزاد هستم. کمتر سالی شده است که در زادروزم، دوستان نزدیکم هدیه ای در پیوند با دکتر فریدون فرخزاد به من نداده باشند. چندی پیش هم که یادمان روزِ شوم جنایتی بود که دکتر را از ما جدا کرد، چند تن از دوستانم به آپارتمان ام آمدند و کمی با هم صحبت کردیم. ویدئویی را دیدیم که دکتر فرخزاد در آن سخن می گوید. از دیدن چهره اش، از رفتارش و از سخنان اش لذت می برم. به وجد می آیم. دوست اش دارم با تمام احساسم.
دکتر فریدون فرخزاد، در روز ششم آگوست 1992، در خانه اش در شهر بُن، توسط نیرویهای امنیتی جمهوری اسلامی ایران با ضربات چاقو به قتل رسید. یاد اش گرامی باد.
« سال ها قبل، وقتی که در کشور یونان حکومت پادشاهی یونان سرنگون شد، روشنفکران یونانی و در صدر آن روشنفکران، هنرمندان معروف یونان مثل تئودراکیس، و خانم ملینا مرکوری که امروز وزیر فرهنگ دولت یونان است، که دولت سوسیالیستی هم هست، به دور دنیا راه افتادند و مشغول مبارزه شدند برای آزادی کشورشان و مردم کشورشان. این یک مثال کوچک است برای اینکه بدانید چرا من به به دور دنیا راه افتادم.
من فکر می‌کنم که هنرمند، معلم اخلاق اجتماع اش نیست و هنرمند وظیفهء خاصی هم ندارد که تکلیف ملتی را روشن کند. ولی فکر می‌کنم که وظیفهء هنرمند، هنرمندی که به خاطر مردم بالا رفته، از مردم بهرهء مالی گرفته، و خیلی خلاصه و ساده بگویم، با پول مردم، اگرچه با کار هنری‌اش، ولی با دستمزدی که از مردم به دست آورده خوب زندگی کرده، وظیفه دارد در زمانی که ملتی گرفتار می‌شود و کشوری در بند است راه بیفتد و حداقل کاری که می‌تواند بکند این است که حرف بزند.
من نمی گویم که اگر من حرف زدم، مردم ایران باید حرف های مرا حتما گوش بکنند و قبول بکنند. نه، من انسان آزاده ای هستم و فکر می‌کنم که فقط باید بگویم. شما می‌خواهید حرف‌های مرا گوش بکنید، قبول بکنید یا می‌خواهید نکنید. ولی وظیفهء یک هنرمند گفتن مطالب و گفتن واقعیت است. بنا بر این از همه چیز بریدم، از پدر، مادر، خواهر، برادر و سگ و گربه، از همه چیز که داشتم بریدم، از تمام مادیات، از تمام مسائل روحی، عشقی، غذایی، از هر چه که فکر می‌کنید بریدم، دور دنیا راه افتادم برای اینکه برای مردم کشورم قدمی بردارم. ممکن است که بعضی‌ها به این قدم من ارج نگذارند وآن را نپسندند، آن مسئلهء بعضی ها هست. اما وظیفهء من است به عنوان انسان زندهء ایرانی که به دور دنیا بروم و این قدم را بردارم. بعدها مردم خواهند گفت که آیا درست قدم برداشتم یا اینکه اشتباه کردم.
«خوشبختانه همیشه انسانی سیــاسی بودم. اگر که من در گذشته سلطنت ‌طلب می ‌بودم و یا وزیر می ‌بودم، یا وکیل می ‌بودم یا منافع بخصوصی می ‌بردم از حکومتی که سابق بر این در کشور ما وجود داشت و امروز می‌آمدم و به خاطر آن حکومت مبارزهء سیـــاسی می‌کردم خیلی ها، بخصوص گروه‌های چپی می‌توانستند به من بگویند که تو وزیر بودی، وکیل بودی، منافع خاصی داشتی، صاحب صنایع بودی، نمی‌دانم، مدیر عامل بودی و به خاطر منافع شخصی‌ات آمدی و داری از چیزی دفاع می‌کنی. خوشحال هستم که نه از صاحبان صنایع بودم، نه هرگز وزیر بودم، نه وکیل بودم، بلکه انسانی آزاد بودم و آزاده. اما سیـــاسی بودم. و اگر امروز از چیز خاصی اینجا دفاع بکنم، هیچ کسی، بخصوص گروه ‌های چپ نمی‌توانند به من لکه‌ای بچسبانند که داری از رژیمی دفاع می‌کنی که خودت در آن شغلی و سهامی و منفعتی داشتی. من امروز هم که در آمریکا هستم، اگر همین الان به یکی از کاباره‌های لس آنجلس بروم چنان منافعی خواهم داشت که هیچ چپی در دنیا آنقدر منفعت به دست نخواهد آورد؛ ولی نه هرگز دنبال منافع بودم و نه هستم. منفعت من، منفعت ملت ما هست و بهره‌ای که من از کارم می برم بهره‌ای است که نصیب کشورمان و ملت‌مان خواهد شد. من این طور فکر می‌کنم، شاید اشتباه بکنم. من قانون ‌ساز نیستم و هیچ کدام از حرف‌هایی که می‌ زنم قانون نیستند. می‌توانید آنها را راحت رد بکنید.
من انسان سیـــاسی بودم. از ده دوازده سالگی سیـــاسی بودم. چپ بودم. به جناح چپ علاقه شدیدی داشتم. خیلی زود به اروپا رفتم. در آلمان غربی درس خواندم. در آنجا طبیعتاً با احزابی که وجود داشتند نزدیکی سیـــاسی پیدا کردم، بخصوص با حزب سوسیال دمکرات که ویلی برانت، و این اواخر هلموت اشمیت، رهبران آن حزب بودند. علاقهء شدیدی به این حزب داشتم. شدیداً چپ گرا بودم. رشتهء تحصیلی‌ام مارکس شناسی بود. یکی از معدود مارکس شناسان ایران هستم. دکتر حقوق هستم در رشتهء مارکس شناسی و طبیعتاً وقتی کسی مارکس را می‌شناسد حتماً نمی‌تواند طالب آدولف هیتلر هم باشد. مثل تمام جوان‌هایی که در کشورهای کاپیتالیستی زندگی می‌کنند چپگرا بودم و اتفاقاً تمام جوانانی هم که در کشورهای سوسیالیستی زندگی می‌کنند، غربی فکر می‌کنند. وقتی در آنجا بلوایی می‌شود، شورشی می‌شود، نیمچه انقلابی می‌شود، جوان ‌‌ها احساس غربی بودن دارند. لهستان بهترین نمونه‌اش است. جوان‌ها اکثراً غربی فکر می‌کنند و از چیزهایی دفاع می‌کنند که به مارکس اصلاً ربطی ندارد. بنابراین، آدم سیاسی‌ای بودم و تحصیلاتم سیاست بوده. وقتی هم که به ایران برگشتم، آدم بسیار سیـــاسی بودم و همیشه هم دلم می‌خواست که استاد دانشگاه یا دیپلمات باشم. اما از هنرم استفاده کردم، هنری که در من نهان بود و من اطلاعی از آن نداشتم. به ناچاری دنبال شغلی رفتم در تلویزیون، و خُب، گفتند که من هنرمند هستم. شاید هنرهای دیگری هم می‌داشتم آن موقع که خودم از آن خبر نداشتم. که بعد در این دو سه سال [فعالیت در تلویزیون] کشف کردم آنها را. مثلاً نویسندگی، مثلاً شعر گفتن، و در این مدتی که در ایران خمینی زندگی کردم، دو سه جلد کتاب فارسی، هم ترجمه کردم، هم سرودم. »
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

0 نظرات:

ارسال یک نظر

 
ساخت سال 1388 وبلاگ شخصی داریوش رهازاد.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده